معنی تور کاهکشی

حل جدول

تور کاهکشی

الرد

آلرد

فرهنگ عمید

تور

پارچه‌ای لطیف از نخ یا جنس دیگر با سوراخ‌های ریز که برای پرده یا چیز دیگر به کار می‌رود،
وسیله‌ای برای به دام انداختن پرندگان یا صید ماهی که از نخ ضخیم یا ریسمان می‌بافند: تور ماهیگیری،
وسیله‌ای سوراخ‌دار که به‌جای کیسه و جوال به کار می‌رود: تور کاهکشی،

ترکی به فارسی

تور

تور

فرهنگ فارسی هوشیار

تور

پارچه سوراخ سوراخ، مانند تور ماهیگیری یا پرده تور و یا به معنی جاری و روان شدن گردش، سیاحت، چرخ

لغت نامه دهخدا

تور

تور. (ص) تیره. تاریک. (فرهنگ فارسی معین):
آن کس که داشت آنچه نداری تو، او کجاست
کار چو تار او همه آشفته گشت و تور.
ناصرخسرو.

تور. (اِخ) نام دختر ایرج است که زن منوچهر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).

تور. [تُرْ] (اِخ) پسر اودن و خدای جنگ در نزد مردم اسکاندیناو. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

تور. (اِخ) ولایت توران را نیز گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (ازآنندراج). ولایت توران زمین. (شرفنامه ٔ منیری). نام مملکت توران. (ناظم الاطباء). ولایتی که فریدون به تور داد و به نام او توران موسوم شده... و توران غیر ترکستان بوده، در قدیم الایام آن ولایت را پارسیان دهستان و ایرانشهر می خوانده اند، چون به تور داده شد توران خواندند؛ یعنی مال تو و توران محدود بوده از سوی جنوب به تخارستان و جبال جترال و از سوی شمال به بلاد خوارزم و دشت قبچاق و از جانب مغرب به دریای جرجان و خراسان و از مشرق به ارض ترکستان و مغولستان. و چون عرب بر آن ولایت مستولی شدند به ماوراءالنهر موسوم شد ومحتوی است بر اقلیم چهارم و پنجم و کوهستان آن ولایات بیشتر از بیابان است. قوم اوزبک و تراکمه و افغان در آن ساکنند... (انجمن آرا) (آنندراج):
زشهری به داد آمدستیم دور
ز ایران ازآن سوی، زآن سوی تور.
فردوسی (از انجمن آرا).
تو گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه ترا جنگ ایران وتور.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر.
فردوسی.
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو، ره برد سوی تور.
امیر معزی.
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا.
خاقانی.
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده ست.
خاقانی.
اگرتخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور.
نظامی.
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور.
سعدی (بوستان).
رجوع به توران شود.

تور. [ت َ وَ] (اِ) تبر هیزم شکنی را گویند، چه در فارسی «با» به «واو» و برعکس تبدیل می یابد. (برهان) (آنندراج). تبری که بدان هیزم شکنند. (ناظم الاطباء). تبر. الفاس.تور لگام. (السامی فی الاسامی). خرت، سوراخ انگشتری و سوراخ تور و آن ِ بیل و جز آن. (مهذب الاسماء از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

تور. (اِخ) ترک را نیز گویند که نقیض تاجیک است. (برهان). مردم ترک. ضد تاجیک. (ناظم الاطباء).رجوع به تورانیان و سبک شناسی بهار ج 2 ص 244 شود.

تور. (اِخ)...فرزند جمشید از دختر گورنگ پادشاه کابل. (حاشیه ٔ برهان چ معین). پسر جمشید جم است که در سیستان از دختر گورنگ شاه بهم رسید و او جد بزرگ زال و رستم است و پسرش شیداسب نام داشته و او پدر تورک است و نسب ایشان در گرشاسب نامه ٔ اسدی و بعضی تواریخ مسطور است. (انجمن آرا) (آنندراج):
دل و جان جم گشت از او شادکام
نهاد آن دل افروز را تور، نام.
(گرشاسب نامه).
رجوع به مزدیسنا ص 417 شود.

تور. [ت َ] (ع مص) جاری و روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) میانجی میان قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیام آورنده ٔ میان دلدادگان. (از اقرب الموارد). رجوع به توره شود. || (اِ) ظرفی است که بدان آب خورند و دست و روی شویند (مذکر است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظرف کوچک: وکان یتوضاء بالتور. (از اقرب الموارد). طست و تور وطاجن فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 86 و 221). || طبق شمع. ج، اتوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمعدان. (دزی ج 1 ص 154).

تور. [تْوِ / ت ِ وِ] (اِخ) نام قدیمی شهر کالینین فعلی در روسیّه است که بر کنار رود ولگاواقع است و 240000 تن سکنه دارد. در این شهر کارخانه های تصفیه ٔ فلزات و نساجی و دیگر تولیدات صنعتی وجود دارد. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

تور. (ص، اِ) گیاهی باشد ترش مزه که آن را در آش ها کنند. (برهان). گیاهی است ترش مزه، که آن را ترشه نیز گویند و در آشها کنند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). گیاهی ترش که در آش کنند. (ناظم الاطباء). نام گیاهی است ترش مزه. (غیاث اللغات) (الفاظ الادویه). || دلاور و پهلوان و بهادر. (برهان). گرد و پهلوان و دلاور. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و بهادر. (فرهنگ رشیدی). پهلوان و بهادر. (غیاث اللغات). پهلوان دلیر بی باک و بهادر. (ناظم الاطباء). غازی. (برهان). پهلوان و گُرد و دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج). در اوستا توره به هیأت صفت نام قوم تورانی است «توایریا» نیز صفت است، یعنی متعلق به توران، تورانی. کلمه ٔ توره را به معنی دلیر و پهلوان گرفته اند چنانکه در سانسکریت نیز به همین معنی آمده. در فرهنگهای پارسی هم به معنی دلاور وپهلوان آمده... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
هیچ توری را نفرماید خرد پیکار تو
ور بفرماید بخاک اندر شود مستور تور.
قطران (از فرهنگ جهانگیری).
|| تفحص کردن و تجسس نمودن. (برهان). جستن و تفحص. (فرهنگ جهانگیری). به معنی جستجو و تفحص، یوز است نه تور. (فرهنگ رشیدی). و اینکه در جهانگیری به معنی جستجو آورده و توریدن را مصدر آن گرفته ظن غالب است که یوزیدن را به تصحیف خوانده باشد، چه یوزیدن به معنی جستجو کردن آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). پرسش واستفسار و تلاش و تفحص و تجسس. (ناظم الاطباء). || وحشت و رمیدن و تولیدن، یعنی به طرفی رفتن ودور شدن باشد. (برهان). به معنی رم آمده و توریدن به معنی رمیدن بود و آن را تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). شورش و وحشت و توریدن مصدر آن. (فرهنگ رشیدی). پس کشیدگی و فرار و هزیمت. (ناظم الاطباء). || در مازندران به معنی خشمگین و عبوس و در تهران، وحشی، متوحش، ناآموخته، بی تجربه، ناآزموده: تورشدن کبوتر، تور شدن باز. کبوتر تور شد. کبوتر را تور کردی. این پسر، تور است، یعنی آداب و رسوم نداند. (از یادداشت های به خط مرحوم دهخدا). معنی اصلی تور چنین چیزی است (دلاور و دلیر...) ولی چون تورانیان دشمن ایران بوده اند بعدها از این کلمه معنی دیوانه و وحشی اراده کرده اند چنانکه در لهجه ٔ کردی و گیلکی به همین معنی استعمال میشود. (حاشیه ٔ برهان چ معین). دیوانه در لهجه ٔ کردی و گیلکی. (یسنا ص 53). || اسب توسن و ناآرام، در پارس بسیار استعمال کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). || معشوق و مطلوب هرجائی را نیز گویند. (برهان). معشوق. (ناظم الاطباء):
پی تور جُستن روانی چو خران
ازین خانواده بدان خانواده.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| ضیافت و مهمانی. (برهان). ضیافت و مهمان نوازی. (ناظم الاطباء). || به معنی اندک و قلیل هم آمده است. (برهان). خرد و اندک و قلیل. || زن بی شوهر و بیوه. || ظرف و آوند و دام. (ناظم الاطباء). || دام ماهی. (غیاث اللغات). تور ماهی گیری. دامی که بدان ماهی صید کنند. (ناظم الاطباء). شبکه. دام. شبکه که بدان ماهی گیرند. منسوجی با شبکه های فراخ، گرفتن ماهی را. دام ماهی گیران. بیاحه. شبکه ٔ صیاد. شبکه برای گرفتن طیور. چیزی از رسن مشبک سازند برای گرفتن ماهی در دریا یا رود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)....که از نخ ضخیم و ریسمان بافند و بدان ماهی صید کنند. (فرهنگ فارسی معین). || دام، یعنی ظرفی که از طناب درهم کرده با شبکه های بزرگ که کاه در آن کنند و گاه بر شتر و جز او بار کنند. کونده که کاه در آن کنند و برشتر و جز آن نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || پارچه با سوراخهای خرد که شیئی پشت آن توان دید. دیداری. پارچه و نوار مشبک. جامه ٔ دیداری. توری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچه ٔ نازک مشبک که از نخ و مانند آن بافند وآن را برای پرده و اشیاء دیگر بکار برند. (فرهنگ فارسی معین). در ترکی جالی را گویند که بر محفه ٔ سواری عرایس و بیگمات اندازند. (غیاث اللغات).

معادل ابجد

تور کاهکشی

962

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری